پیامبر نیستم
اما
معجزه خواهم کرد
با همین ذغال سیاه دود گرفته
کاری میکنم
دوباره معجزه ساط شود
طبیعت سبز گمشده در این سیاهی
دیواری سفید
خالی
و نقشی از آرامش
نقش درختی سبز با قامتی بلند
آرمیده در آغوش زمین
و دستانی تسبیح گوی
رو به آسمان الهی
و مردی که سالهاست تکیه داده به همین درخت
نگران
و البته امیدوار
معجزه
همین امید بیدار است
صدایی هست
صدایی از دور دست
هی پیرمرد
بلند شو
معجزه ات دستان پینه بسته ی تو را می خواهد
تا برای تحمل سرمای نیمه شب
هیزم بشکنی
....
#هانیه_سیدمردانی
لطفا در صورت کپی از شعر ، نام صاحب اثر ذکر شود.
تو نگاهَت مثل دروازه ی آماده جنگ
گوشهایت پُرِ آرامش چنگ
چشمهای تو نگین آمده از قالب سنگ
تو لبت رنگ
دلت سنگ
تمامِ غزلِ زلفِ پریشانت رنگ
من دلم تنگ
دلم تنگ
دلم تنگ...
هانیه سیدمردانی
باران میبارد و باز دل ، تنگ میشود برای صحبت های عاشقانه با تو.
باران می بارد و باز چترم از نبودت اشک میریزد و دامان خیابان های شهر از گریه هایش خیسِ خیس می شود.
باران می بارد چشمانت کاش
متوجه بغضم نشود.
تو را رنجاندم در همین شب بارانی اما باور داشته باش قلبم برایت می تپد
آنهم عاشقانه ی عاشقانه.
حسادت اخلاقم را تغییر داده. تو را یا مطلق میخواهم یا ... . یایَش مهم نیست.
بگذار آدم بدِ قصه فعلا من باشم. قول داده ام در انتهای قصه همان شود که من میخواهم و تو. فعلا دنیا جورچینش بر وفق مراد ما نیست ...
آه میکشد ریه های ندانم کارِ من. انگار نمیدانند تک تک تار موهایم به نفسهایشان بند است.
هر بار سفید و سفید تر . هر بار دل تنگ و دلتنگ تر.
میخواهم آواز بخوانم . شعر بنویسم. نقاشی بکشم.
میخواهم تو را در نمایشت فراموش کنم. اگر
وفقط اگر ، این هنر در من ظهور کند.
که بعید میدانم. بعییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید بعید.
#هانیه سیدمردانی
تو با کودکانه هایت عاشقی می کنی
و من کودکی م را در چهارده سالگی رهانموده و بزرگ منشانه فکر نموده ام.
تو عاشقانه هایت را می سرایی
و من غبطه ی ذهن درگیرم را میخورم
تو جای جای زمین را با اتومبیلت گشت میزنی
و من برای ماندنم خیابانها را قدم به قدم حفظ میکنم.
تو تحصیلات حفظی ت را به رخ میکشی و من علم تجربه ام راهم مخفی نموده ام.
کودک بمان.کودکانه لبخند بزن. فکرش را هم نکن که من چه میگویم.از کجا میگویم.
لبخند ذهن کودکانه ات ،هیچ هم که نداشته باشد، لبخند است.
و این قوت قلبیست برای من که لااقل تو آرامی.
لبخندبزن
کودکانه فکر کن
هرچند من کودکی ام را در همان چهارده سالگی جا گذاشتم...
هانیه_سیدمردانی
من عاشقانه روبرویت به تماشا می نشینم
بخوان
صدای تو خیالات مرا جلا میدهدنه عکسی
نه خاطره ای
نه جنونی
تمام خیالاتم را برایت میسرایم.
برای تویی که خیالی ترین خیالاتم را
آهنگسازی می کنی و با روحت می نوازی
با چشمانت میخوانی...
مردم دنیا را به شنیدن صدایت دعوت کرده ام
بخوان
خیالاتم را پر از نوازشهایت می کند.
بخوان
جنونم را کامل کن
من ، مجنون وار به خیال داشتنت عاشقم.
(هانیه سیدمردانی)
( گاهی دلم برای خودم تنگ می شود )
این جمله عجیب حال مرا خوب می کند
آن زمان که بی نهایتِ جنون
خلوت عاشقانه ام را
به جهنم دوراهی تبدیل می کند ...
(هانیه سیدمردانی )
نامه هایی که هرگز بدستت نرسید
عکس هایی که هرگز چاپ نشد
و ترانه هایی که بلعیدم.
شعرهایی که ترسیدند از ذهنم تراوش کنند
من ، تسکینی جز شنیدن آواهای محلی برایم نمانده است.
وتصویر یک غم ناشناخته، دور افتاده و بی مزه ...
(هانیه سیدمردانی)